موج سوم فرار از وطن؛ ایران تصفیه میشود
وحید یامینپور
امروز سایت های خبری خبر خروج غیر قانونی(فرار) رضا علیجانی و مرتضی کاظمیان از کشور را منتشر کردند. این دو تن از اعضای سرشناس گروهک ملی – مذهبی اند که ظاهرا از فرانسه تقاضای پناهندگی کرده اند.
این فرار را بگذارید کنار فرار عطاءالله مهاجرانی، اکبر گنجی، فاطمه حقیقت جو، سازگارا، علی افشاری، مجتبی واحدی، مزروعی، مهدی هاشمی و...
می توان گفت ما در ایران شاهد سه موج فرار بوده ایم:
موج اول مربوط به سال های اول انقلاب است. صرف نظر از سلطنت طلب ها و حامیان سنتی استبداد که با آمدن امام در 12 بهمن چمدان شان را گرفتند و از ایران فرار کردند، روشنفکران و شبه روشنفکران حامی پهلوی نیز که سبک زندگی انقلابی با عیاشی و عافیت طلبی شان سازگار نبود نیز از ایران خارج شدند.
موج دوم فرارها البته دلایل عمیق تری داشت. پس از ماجرای 18 تیر 78 که بنا بر نظر مقام معظم رهبری با چراغ سبز مسوولان دولت اصلاحات بپا شده بود، موجی از یاس و ناامیدی اردوگاه اصلاح طلبان سکولار را فرا گرفت. هر چند بسیاری از آنها ترجیح دادن تا انتخابات شورای شهر در اول دهه هشتاد صبر کنند اما با شکست مفتضحانه در آن انتخابات بلافاصله راهی امریکا، انگلیس، فرانسه و برخی کشورهای دیگر حامی خود شدند. سازگارا از جمله همین افراد بود که پس کاندیداتوری در انتخابات شورای شهر تهران و شکست شعارهای ساختار شکنانه اش به همراه برخی از اعضای نهضت آزادی از ایران گریخت. علی افشاری، فاطمه حقیقت جو، اکبر گنجی، احمد باطبی، مسعود بهنود و برخی دیگر از عناصر اصلی فتنه 78 هم در همین موج از ایران گریختند.
موج سوم فرار مربوط به ماه های اخیر است. شبه روشنفکران غربگرا اینبار تمام امیدشان برای مستعمره سازی ایران پس از فروکش کردن موج اغتشاشات خیابانی را از دست داده اند. خروج یا فرار یا پناهندگی کسانی چون مهاجرانی، داودی مهاجر، مزروعی، واحدی، هاشمی رفسنجانی(مهدی) و اکنون علیجانی و کاظمیان معنای متفاوتی دارد. ایران اکنون در حال تصفیه شدن است. تقریبا هیچ امیدی برای پیش برد پروژه سکولاریزه کردن ایران برای جریان غربگرا باقی نمانده است. آنها عمیقا به این اعتقاد رسیده اند که در ایران جایی ندارند. این درس تاریخی بزرگی برای شبه روشنفکران امریکایی ماست. فراموش شدن، ایزوله ماندن و منفور شدن تنها نتیجه فعالیت های ضد وطنی و غربگرایانه ی آنها بوده است.
می توان امیدوار بود که قوه عاقله این جریان باعث شود تا باقی مانده رسوبات این جریان پس از درک این موقعیت بی خاصیت تاریخی از ایران بروند و ایران و تاریخش را برای طی مسیر خود آزاد بگذارند. این کمترین توقعی است که ما از جریان دگم و متصلب غربگرا داریم.
********
در 9 مهر 88 پس از آشکار شدن بی رمقی جریان فتنه یادداشتی را در رسانه ها منتشر کردم که شاید امروز بیشتر درک شود. این یادداشت به درک موقعیت شبه روشنفکران و منفور بودن همیشگی شان درایران بخاطر گرایشات غربگرایانه کمک می کند. امیدوار بودم سایر سران فتنه نیز آزاد بودند تا انتخاب کنند که از ایران بروند و ایران را برای مردمان آزاده اش آزاد بگذارند. اما شاید مجازات آنها تنها راه تسلی خاطر مردم باشد...
چرا موسوی اینقدر عصبانی است؟
اندر احوالات روشنفکران ایرانی بسیار نوشته اند و نوشته ایم. ولی نه آنان گوشی دارند که بشنوند و نه تاریخ به تغییر سنت های خود راضی می شود. عجیب است که درد مزمن روشنفکران این مرز و بوم دردی صد سال و بل بیشتر است و دوایی نیافته است. دردی که روشنفکری را سال هاست در بستر احتضار خوابانیده است. این جمله را پیشتر از قول جلال آل احمد نوشته بودم که: «چون... روشنفکر ایرانی در محیط بومی خود تحقیر می شود... ناراضی است پس در جستجوی روزگار بهتری هم هست. درست است که فعلاً جرات عمل ندارد و می ترسد اما به حد اعلای ترس که رسید، پنجه در صورت پلنگی خواهد انداخت... روشنفکر ایرانی به قول صادق هدایت همچون کنده ای است که در کنار اجاق مانده و سیاه شده نه به آتش زیر دیگ کمکی کرده و نه چوب سالم باقی مانده...»
ترس و عصبانیت، سرخوردگی ناشی از انزوای سیاسی و فرهنگی و عدم پذیرش عمومی در بدنه جامعه اتفاقی است مکرر و مستمر که روشنفکران سکولار را عصبانی کرده و می کند. روزگار بهتری که به قول جلال، آرزوی روشنفکران است، گویا در مختصات فرهنگی ایران اسلامی قابل تحقق نیست و هرچند روشنفکران برخی به ظرافت همین حقیقت را دریافته و به آن اعتراف کرده اند اما از تبعات آزاردهنده روانی و احساسی آن توان رهایی ندارند. امام راحل(ره) تعبیر جالبی دربارهی اینان دارند؛ امام روشفکران را بریدهی ازمردم می دانند و آنها را عامل همهی عقب ماندگی های جامعهی اسلامی ایران معرفی می کنند! (صحیفه نور، جلد12، ص 207)
میرحسین موسوی که خودخواسته جامهی روشنفکری بر تن کرده و به کانون اجماع سرخوردگان و شرمگینان بدل شده است، از تاریخ عصبی روشنفکران ایرانی جدا نیست. او 20 سال منفک از مردم زیست و در برابر همهی ماجراجویی های هشت سالهی هم مسلکانش سکوت کرد. بدنهی هوشمند روشنفکری سکولار بهخوبی دریافته بود که اینبار تجربهی سیاسی ایرانیان مجال فریب کاری آنان را نخواهد داد و بر همین منطق، میرحسین موسوی را که چهره ای ظاهراً مردمی تر داشت، نامزد آزمودن شانس روشنفکری کرد. اما موسوی اشتباه استراتژیکی را مرتکب شد و خیلی زود در فیلم های انتخاباتیاش ماهیت سرمایه سالارانه و در عین حال روشنفکرانهی خود را لو داد. این همان و رویگردانی مردم همان و باز دوباره تکرار انزوای روشنفکری و عصبانیت ناشی از این انزوا.
بسیار طبیعی می نمود که حضور متزلزل و ناچیز سبزها در راهپیمایی با شکوه روز جهانی قدس در تهران، میخ دیگری باشد بر تابوت آرزوهای بربادرفتهی روشنفکری سکولار در ایران. این بار، میرحسین موسوی به روشنی دریافت که همانند اسلاف خود منزوی است و توفیقی در همراه کردن مردم نداشته است. و البته در این راه، دشمنان احمق نظام اسلامی در آنسوی مرزها با پوشیدن لباس های سبز به افشا و انزوای روشنفکری سکولار ایرانی در داخل کمک کردند. چه بسا لغو دستپاچهی مراسم جشن تولد تقلبی او در تهران نیز ترس از رسوایی دیگر و دلهره از ریشخند مردمان باشد.
تحلیل محتوای بیانیه های مکرر موسوی در ماه های اخیر نشانگر تسری شتابندهی عصبانیت در نوشته های اوست. او اکنون صریحاً به دولتمردان و مسئولان فحاشی می کند و اعتقادات و حساسیت های میلیون ها نفر را در سراسر ایران به تمسخر میگیرد! و آنگونه که جلال می گوید کار بهجایی خواهد کشید که روزی از فرط ترس و عصبانیت پنجه در صورت پلنگ اندازد. پیش بینی فرجام کار او چندان دشوار نیست. صدسالهی اخیر ایران نمونه های مشابهی از این موارد را در اختیارمان قرار می دهد.
اما حامیان او به کدام سو خواهند رفت؟ یکی از مهمترین نشانگان رخداد انقلاب یا تغییرات ساختاری، وجود نوعی محرومیت، عدم تعادل یا استبداد است. اکنون ایران را با کدام تئوری انقلاب ساز می توان تطبیق داد؟ از همان روزهای نخستین اغتشاشات فقدان منطقی شفاف و قانع کننده برای ادامهی اعتراضات در بدنهی اجتماعی جنبش سبز هویدا بود. معترضان برای ادامهی مسیر نیازمند معنا و منطقی تحریک کننده بودند. آنها علیه چه چیز باید برمی آشفتند؟ هیچگاه موسوی، کروبی یا دیگرانی که بذر تردید می افکندند، دلیل عقل پسند یا حتی اماره ای جدی بر مدعاهای بی سابقهی خود ارائه نکردند. فقدان این معنا و منطق به سرعت بدنهی اجتماعی جنبش را از آن جدا کرد و آن را به یک گروه سیاسی محدود مبدل کرد. اکنون کسانی برگرد موسوی حلقه زده اند که از ابتدای انقلاب در جرگهی اقلیت همیشه مخالف و البته همیشه برخوردار دسته بندی می شدند. معاندان البته منطق دارند و منطقاشان حذف اسلام ناب و فروغلتیدن در شئون سکولار غرب است. اینان فقط تا جایی که لقمهی چربشان سرد نشود، سفرهاشان را به قصداعتراض ترک می کنند. چه اینکه محرومین که صاحبان اصلی انقلاب اند در شناخت و وفاداری به امام و انقلاب اشتباه نمی کنند.
اما حامیان خارجی موسوی؛ کافی است نظریات ابراز شدهی آنها را در سایت های ضد انقلاب مرور کنیم. به روشنی، خواستار ساختارشکنی بیشتر موسوی هستند و از شترسواری دولا دولای او خسته شده اند. کسانی که سال ها بود مأیوسانه تحولات ایران را زیر نظر داشتند و پس انتخاب احمدی نژاد از غیض دندان بههم میفشردند، اکنون مجالی برای شادمانی یافته اند. این شادمانی دوامش به دوام موسوی است و او نیز از همان روز که هویت روشنفکرانه و غرب گرایانهی خود را آشکار کرد، در محاق فرو رفت. از هم اکنون می توان آینده ای نزدیک را تصور کرد که ماجراهای شرم آور پس از انتخابات دهم به عنوان یک رخداد سیاسی و یک دست انداز طی شده در تاریخ معاصر ایران در کلاس های درس تاریخ دبیرستان ها تدریس شود و تصویر شخصیت های سیاسی امروز در کنار گذشتگانی چون میرزا حسن خان سپهسالار، سید حسن تقی زاده، سید ضیاء طباطبایی، بنی صدر و... مورد تحلیل قرار گیرد.