* طلحه و زبیر سهم بیشتری از بیتالمال از امام میخواستند فرمود هر کاری انجام دادید برای خدا انجام دادهاید پس پاداش آن را در آخرت از خدا بخواهید. در دنیا همه مساوی اند. شما قدیمیترین و باسابقهترین مسلمان، با مسلمانی که همین امروز مسلمان میشود نزد ما به لحاظ سهمش از بیتالمال مساوی است. هر کس که رو به قبله ما آورد شایسته برخورداری از حقوق اسلامی و حدود اسلام است. شما همه بندگان خدا هستید و بیتالمال، مال خداست و آن را میان همه شما به طور مساوی تقسیم خواهم کرد و هیچ کس بر دیگری برتری و مزیت ندارد. پرهیزکاران و سابقهداران در فردای قیامت پاداش خود را از خداوند بخواهند و خداوند دنیا را پاداش پرهیزکاران و مجاهدان قرار نداده است. آنچه نزد خداست برای نیکوکاران بهتر است، فردا بیائید تا اموال را به روش جدید تقسیم کنیم. روز بعد طلحه و زبیر به مسجد آمدند. در گوشهای دور از مسجد تجمع دیگری انجام شده و مردم را به دو بخش تقسیم میکنند. مردمی که پشت علی(ع) نماز را اقامه می کردند به طلحه و زبیر عبداللهابن زبیر، مروان و جمعی دیگر از مردان قریش پیوستند و ساعتی آهسته با یکدیگر پچ پچ میکردند. بعد مخالفت آنها آشکار شد. عمار آمد پیش علی(ع) و گفت: این سخنرانی چه بود که شما انجام دادید. کمی آرامتر؛ همین روز اول این افراد دارند پرچم برمیدارند و فتنه و خلف وعده میکنند. کمی ملاحظه کنید که دوباره حضرت امیر رفت بالای منبر و سخنرانی کرد. حضرت علی(ع) روز سوم حکومت، همچنان که شمشیر بر کمر بسته بود سخنرانی کرد و گفت: ای مردم برترین مردم نزد خداوند از نظر مقام فردی است که تابع کتاب و سنت باشد و به تکلیفش عمل کند. سپس به عمار گفت برو به طلحه و زبیر که گوشه مسجد نشستهاند بگو بیایند اینجا من با آنها کار دارم. وقتی آمدند حضرت به آنها گفت: شما را به خدا سوگند آیا چنین نبود که شما با میل خودتان و با آزادی کامل سراغ من آمدید و با من بیعت کردید؟ آیا من شما را مجبور به بیعت کردم؟ من قدرت طلب بودم یا شما از من خواستید؟ گفتند چرا ما گفتیم. بعد طلحه و زبیر آمدند پیش حضرت امیر و گفتند که ما میخواهیم به عمره برویم. حضرت فرمود: شما قصد عمره ندارید و من میدانم شما کجا میخواهید بروید. این اجازه برای عمره نیست. دعوا و درگیری را شروع کردید و حالا میروید تدارک پیمانشکنی و درگیری را ببینید. آنها قسم خوردند که اینگونه نیست. حضرت امیر لبخندی زد و گفت: پس دوباره تجدید بیعت کنید. آنها دوباره پیمان بسته و سوگند خوردند و و زمانی که رفتند، حضرت امیر(ع) فرمود: به خدا سوگند دیگر اینها را نخواهید دید الا اینکه به روی ما شمشیر میکشند و جنگ را بر ما تحمیل میکنند و هر دو آنها کشته خواهند شد. * فتنهگران از همسر پیامبر برای رهبری شورش استفاده کردند همه همسران پیامبر(ص) برای ما محترماند. حتی عایشه؛ ما عایشه را امالمؤمنین میدانیم و نباید به او اهانتی شود ولو اینکه او با علیابن ابیطالب(ع) درگیر شده است. خود حضرت امیر(ع) هم احترام عایشه را نگه داشت حتی بعد از جنگ که جناب عایشه اسیر شد و امیرالمؤمنین(ع) اجازه نداد کوچکترین اهانتی به وی شود. ام سلمه شروع به افشاگری و سخنرانی به نفع امام علی(ع)میکند که ای مردم! خود شما با علی بیعت کردید و نباید با او درگیر شوید چرا که حکومت علی(ع) حق است. خبر به عایشه میرسد که جناب امسلمه دارد افکار مردم را به نفع علی(ع) آگاه میکند. عایشه به ملاقات ام سلمه میآید و میگوید ای اختر ابا امیه! تو نخستین زن از زنان مهاجر رسول خدا و از بزرگان اهل بیت پیامبر(ص) هستی. بیشترین آیات الهی در خانه تو بر پیامبر نازل شد و جبریل بیش از همه در خانه شما بر رسول خدا نازل میشد. امسلمه خطاب به عایشه میگوید شما که جزء مخالفان خلیفه سوم(عثمان) بودید چطور حالا به عنوان انتقام او میخواهید در برابر علی(ع) بایستید؟ و بعد ام سلمه شروع میکند به یادآوری برخی مسائل برای عایشه؛ اینکه آیا یادت میآید یه روزی علی آمد و پیامبر در مورد علی چه گفت و ... هر چه میگوید عایشه تأیید میکند و میگوید بله یادم هست. بعد ام سلمه میگوید: پس با این وضع دیگر این چه قیام و شورشی است که علیه حکومت مشروع به راه انداختهاید. عایشه میگوید: مسائلی وجود دارد که باید حل و اصلاح شود و بعد ام سلمه میگوید که خودت می دانی. ام سلمه نامهای خطاب به علی(ع) مینویسد و خبر میدهد که اینها دارند شورش را به پا میکنند. حضرت امیر(ع) در جایی سخنرانی میکند و میفرماید: کسانی که در حال حاضر به اسم خون عثمان حرف میزنند همه آنها میدانند که برخی از خود اینها در خون عثمان دست داشتند و کسی که برای مهار و کنترل شورش تلاش میکرد که خلیفه کشته نشود من بودم. عایشه گفته بود بله من به عثمان منتقد و معترض بودم ولی شنیدم خلیفه قبل از اینکه کشته شود توبه کرده بود بنابراین زمانی که توبه کرده نباید کشته میشد و الا قبول دارم که من هم جزو منتقدان و معترضان عثمان بودم ولی او توبه کرده بود پس چرا او را کشتند؟ * مقدسمآبانی مثل اشعری برای مقابله با فتنه حجت شرعی میخواستند حضرت امیر(ع) که به خلافت رسید قصد داشت ابوموسی اشعری را که از زمان خلیفه قبل حاکم کوفه بود عزل کند اما مالک اشتر و عدهای به علی(ع) گفتند که ابوموسی اشعری هم عدهای مرید در شهر دارد که او را قبول دارند حالا بگذارید باشد تا ببینیم چه میشود. بعداً حضرت امیر(ع) میگوید من از اول میخواستم ابوموسی اشعری را بردارم چرا که او را انسان صالحی نمیدانستم ولی چون گفتند عدهای او را قبول دارند و برای اینکه مردم نگویند تا علی آمد همه را برداشت گذاشتم بماند. ابوموسی اشعری در آن زمان امتحان خود را پس میدهد. حضرت امیر(ع) به ابوموسی اشعری که حاکم کوفه بود نامهای نوشت و گفت که طلحه و زبیر و عایشه قصد شورش دارند و حق هم با ماست. بنابراین برای ما نیرو بفرست و مردم کوفه را بسیج و کمک کن تا برویم بصره چرا که آنها آمدند و بصره را اشغال کردهاند. بعد از آن ابوموسی اشعری شروع کرد با ادبیات مقدس مآب صحبت کردن؛ اینکه جنگ مسلمان با مسلمان و با کدام حجت شرعی اصحاب در برابر اصحاب بایستند؟ بله، شما علی هستید، اولین مسلمان هستید ولی آن طرف هم امالمؤمنین است، طلحه و زبیر هستند، زبیر سیفالاسلام است، یعنی چه جنگ مسلمان با مسلمان، این جنگ شبهه شرعی دارد. مردم! آرامش داشته باشید و به هیچ کدام از دو طرف ملحق نشوید چرا که ما بیطرف هستیم، این جنگ خلاف شرع است. حضرت امیر(ع) گفت: این جنگ را بر ما تحمیل کردهاند، ما شروع نکردیم که به من میگویید خلاف شرع است. اینها علیه حکومت شورش کردند و میخواهند حکومت را براندازی کنند. باید به آنها بگویید و شما باید طرف حق را بگیرید و نباید بگویید که در هر صورت کاری نمیکنیم. حضرت امیر دو بار نامه فرستاد ولی ابوموسی اشعری اعتنایی نکرد. بعد از این حضرت امیر(ع) محمدبن ابوبکر را به کوفه فرستاد و ابوموسی اشعری را عزل کرد. امام علی(ع) شهر را به ابن عباس و محمد بن ابوبکر سپردند و با نیروها برای جنگ رفتند اما باز هم ابوموسی اشعری با حضرت مخالفت کرد و سخنرانی کرد مبنی بر اینکه ای مردم به جنگ نروید چرا که آن طرف جنگ نیز اصحاب پیامبر اند، کسانی هستند که نزد پیامبر سوابق دارند و خویشان پیامبر اند و بزرگان اسلامند، با چه کسانی میخواهید بجنگید؟ ابوموسی اشعری شروع به سخنرانی و ایجاد تردید و شبهه در دل مردم کرد تا اینکه حضرت امیر (ع) مالک اشتر را به کوفه فرستادند و او نیز ابوموسی اشعری را با حالت ذلت بازداشت و از سمتش عزل کرد. ابن عباس میگوید: آقا! شما حاکم نصف زمین هستید، این همه عاشق و مرید دارید، این چه کفشی است؟ من خجالت میکشم؟ حضرت امیر(ع) سر خود را بالا کرد و لبخندی زد و گفت: ابن عباس این کفش چقدر میارزد؟ ابن عباس گفت: آقا هیچی. این کفش، ارزشی ندارد. حضرت امیر(ع) فرمود: به خدا سوگند ارزش این کفش پیش من از حکومت بر شما بیشتر است. به خدا سوگند تمام حکومت بر این جهان را با این کفش معامله نمیکنم. فقط به یک دلیل حکومت را قبول کردم و به خاطر آن میجنگم و وارد مبارزه شدم؛ اینکه احقاق حقی کنم و ابطال باطلی. فقط برای این حکومت را پذیرفتم و وارد سیاست و حکومت شدم که یک حقی را برقرار کنم و باطلی را محو کنم؛ من به خاطر عدالت و حق آمدهام والا حکومت برای من ارزشی ندارد. حضرت امیر(ع) نامهای را برای حاکم کوفه میفرستند و تا آخر هم میگفتند مصالحه، مذاکره، گفتگو و نصیحت. به یاران خود میگفتند با اینها با زبان خوش سخن بگویید و آنها را تحریک نکنید. ما نمیخواهیم بجنگیم بلکه میخواهیم با هم باشیم و کوتاه بیایید اما اینها این کار را نکردند. وقتی دشمنان حضرت امیر (ع) بصره را اشغال کردند، حاکم بصره عثمان بن حنیف از طرف حضرت امیر (ع) بود. (وی همان کسی است که یک بار حضرت امیر (ع) او را توبیخ کردند. حضرت در نهجالبلاغه به عثمان ابن حنیف میفرماید: نیروهای اطلاعاتی به من گزارش دادند که شما را به یک میهمانی دعوت کردند که ثروتمندان و سرمایهداران را سر سفره راه میدادند اما فقرا را راه نمیدادند و فقرا به جای دیگری منتقل میکردند. تو را به این چنین میهمانی دعوت کردند و تو هم رفتنی و سر این سفره نشستی و در کنار اغنیاء شام خوردی در حالی که فقرا را راه نمیدادند. البته عثمان ابن حنیف بعد عذرخواهی کرد و گفت من نمیدانستم که این تخلف است. * سران فتنه بر سر رهبری مردم دچار اختلاف شدند زمانی که سپاه طلحه و زبیر شهر بصره را گرفتند و وقت اقامه نماز رسید، سر اینکه چه کسی امام جماعت باشد بینشان اختلاف افتاد. شهر و بیتالمال بصره در اختیار آنها قرار گرفت؛ وقتی هنگام نماز شد طلحه جلو ایستاد، بعد زبیر آمد جلوتر ایستاد. بحث شد بر سر اینکه باید معلوم شود چه کسی امام جماعت باشد چراکه هر یک از طلحه و زیبر میخواستند امامت کنند. میان آنها اختلاف پدید آمد و سرانجام با میانجیگری جناب عایشه قرار شد یک وعده فرزند طلحه امام جماعت باشد و یک وعده فرزند زبیر که دعوا صورت نگیرد. قبل از جنگ جمل امیرالمومنین(ع) با جناب طلحه و زبیر، با رفقای سابق و هم رزمان و سابقهداران اسلام احتجاج می کند. حضرت امیر(ع) استدلال میکند و میفرماید: ما دنبال خونریزی و خشونت نیستیم. بیایید با هم صحبت کنیم و مسئله را به نحوی حل کنیم. اگر هنوز در ذهن شما سوء تفاهمی هست که نیست، ولی اگر هست میخواهم حجت تمام شود، نمیخواهم درگیری ایجاد شود، خون مسلمانان نریزد، مردم دو دسته نشوند و به جان هم نیفتند؛ فتنه راه نیندازید. امام علی (ع) میفرمایند: دوباره به شما میگویم هر چند میدانید اما کتمان میکنید، من دنبال بیعت شما و مردم نبودم، من به دنبال حکومت نبودم و به یک معنا حکومت بر من تحمیل شد. من با شما بیعت نکردم بلکه شما سوی من آمدید و شما اولین کسانی بودید که با من بیعت کردید. هیچکس با من از سر ترس یا به طمع پول بیعت نکرد؛ نه به خاطر مال و نه از جهت تسلط و غلبه؛ شما خود پیش از دیگران و از روی رضا و رغبت با من بیعت کردید. شما اولین کسانی بودید که آمدید و به من گفتید که شما شایستهترین فرد برای رهبری هستید و هیچکس شایستهتر از شما برای رهبری نیست و این را چند بار تکرار کردید. من چند بار خودم را کنار کشیدم، شما اصرار کردید که نه فقط شما باید رهبر باشید. از شما به حق آن برادریهای سابق و به حق آن ایمان سابق میخواهم که از این فتنه باز گردید و مسلمین را به جان هم نیندازید و زودتر توبه کنید. اگر آن موقع تظاهر کردید که مایلید با من بیعت کنید و در دل این گونه نبودید؛ خوب پس خود را محکوم کردهاید و من علیه شما باید احتجاج کنم که چرا درون و بیرون شما دو شکل بود که آن هم تازه به نفع شما نیست. شما ظاهراً اظهار طاعت و بیعت کردید اما در باطن از اول هم رهبری مرا قبول نداشتید و مدام سنگ پیش پای من انداختید. به جان خودم سوگند بیعت شما از سر ترس و تقیه نبود. شما از مهاجران به تقیه سزاوارتر نبودید، اما نپذیرفتن بیعت پیش از آنکه درون آن وارد شوید آسانتر بود از خروج شما از بیعت پس از پذیرفتن آن. حضرت سپس رو به طلحه و زبیر کرده میفرماید: ای پیر مردان! از این رأی نادرست برگردید. فرصت برای بازگشت من و شما زیاد نیست. از سن ما دیگر گذشته است. اگر اکنون برگردید، بزرگترین ضربهای که به شما میخورد این است که به شما میگویند ترسیدند و شکست خوردند؛ عیبی ندارد؛ بپذیرید پیش از آنکه نار و عار در قیامت سراغ شما بیاید. اگر الآن عقب بروید ممکن است علیه شما بگویند ترسیدند در حالی که این ترس نیست بلکه این عقل است اما اگر با من بجنگید هم نار است هم عار، هم ننگ دنیاست و هم عذاب آخرت.
حضرت امیر گفت: شما مجبور بودید و زور بالای سرتان بود که با من بیعت کنید یا خودتان خواستید؟ گفتند: ما با شما بیعت کردیم و فکر میکردیم که شما روش دیگری دارید، نمیدانستیم که اینگونه است. ما بیعت کردیم به شرطی که شما در کارها با ما مشورت کنید و بدون نظر ما کاری نکنید و فکر کردیم اگر ما رهبری شما را تایید میکنیم، شما هم هوای ما را دارید و بالاخره سهم و حق ما محفوظ است و فضیلت ما را بر دیگران در نظر میگیرید.
حضرت امیر(ع) فرمود: آیا من حقی از شما سلب کردم و یا به شما ستمی نموده ام؟ گفتند: نه، فرمود: آیا حقی از مسلمانی ضایع و پایمال کردم، یا حکمی از احکام خدا را زیر پا گذاشتم؟ گفتند: نه، حضرت فرمود: پس چرا از من دلگیرید؛ اگر من نه حق کسی را پایمال کردم و نه حکمی را زیر پا گذاشتم پس چرا شما با من مشکل دارید؟ گفتند: به خاطر روش حکومت تو و حرفهایی که مطرح میکنی و اینکه چرا در حکومت نظر ما را نمیپرسی. حضرت امیر(ع) گفت: من اگر در جایی نیاز به مشورت داشته باشم نظر شما را میخواهم آنچه که تا الآن گفتم نیاز به مشورت نبود چرا که نظر صریح خداوند و سنت پیامبر بود.
طلحه و زبیر نامهای به عایشه مینویسند و در آن میگویند که به ما ملحق شو تا مقابل علی(ع) بایستیم چرا که علی اوضاع را به هم میریزد. ام سلمه مکه بود. آنجا از جریان مطلع میشود و میفهمد که طلحه و زبیر در حال برنامهریزی توطئهای علیه علی(ع) و حکومت ایشان هستند.
حضرت امیر (ع) میفرمایند: جواب دادند که ما با هم دنبال قاتلان عثمان باشیم تا قاتل او را پیدا کنیم. حضرت آنجا توضیح میدهند که من هم منتقد و معترض به عثمان بودم و هم در عین حال مخالف قتل عثمان بودم و با افراطیونی که عثمان را به قتل رساندند مخالف بودم و در برابر آنها ایستادم.
* بنای امام در مواجهه با فتنهگران در ابتدا گفتگو و نصیحت بود اما آنها بنای دیگری داشتند
ابن عباس روایت میکند: روزی دیدم امیرالمومین نشسته و کفش پارهای را مدام وصله میزنند. گفتم آقا تو را به خدا از این کفش دست بردار شما خلیفه مسلمین هستید، بزرگترین امپراطوری جهان در اختیار شماست.
حکومت حضرت امیر(ع) بزرگترین قدرت سیاسی - نظامی آن موقع جهان بود؛ چون امپراطوری ایران و امپراطوری رم در آن زمان متلاشی شده بودند و اسلام تقریباً قدرت اول سیاسی، نظامی و اقتصادی و یا یکی از دو قدرت اصلی جهان بود.
حضرت امیر(ع) سپس میفرمایند: من از هیچ چیزی نمیترسم و الآن هم که عده ای به فتنه و آشوب دچار شدهاند با اینها میجنگم؛ من اهل عقبنشینی نیستم، من نصیحت و موعظه میکنم.
دشمنان حضرت آمدند و بصره را گرفتند. در ابتدا حدود 80 - 70 نفر از یاران حضرت در این شهر را اعدام کردند و خون ریختند؛ یعنی آمدند و جنگ را شروع کردند و بعد تمام سر و صورت عثمان ابن حنیف، حاکم کوفه را تراشیدند و بعد با حالت تحقیر کننده ای او را بیرون انداختند و گفتند حالا برو پیش علی. وقتی عثمان ابن حنیف خدمت حضرت امیر (ع) رسید گفت: آقا! من وقتی به کوفه رفتم یک فرد کامل و پیرمردی با وقاری بودم اما حالا مانند یک پسر بچه برگشتهام؛ نه ریشی، نه مویی، تمام سر و صورت مرا تراشیدند و 70 نفر را نیز کشتند. حضرت امیر(ع) 3 بار آیه " انا لله و انا الیه راجعون " را خواندند.
حضرت میفرماید: شما اگر رهبری را قبول نداشتید، اگر اول با من بیعت نمیکردید راحتتر بود چرا اول بیعت کنید بعد بشکنید. اینکه سختتر است. به راستی شما پنداشتهاید که من در خون عثمان، خلیفه سوم، دست داشتهام؟ کسانی از مردم مدینه که از بیعت با من و شما سرباز زدهاند و بیطرف هستند آنها میان من و شما حکم کنندکه بین من و شما چه کسانی در خون عثمان خلیفه دست داشتهاند؟